بي تو اينجا نا تمام افتاده ام
پخته اي بودم که خام افتاده ام
گفته بودي تا که عاقلتر شوم
آه ، مي خواهي مگر کافر شوم
من سري دارم که مي خواهد کمند
حالتي دارم که محتاجم به بند
کاشکي در گردنم زنجير بود
کاشکي دست تو دامنگيربود
من جهان را زير وبالا کرده ام
عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام
دم از بازی حکم میزنی !
دم از حکم دل میزنی !
پس به زبان قمار برایت می گویم :
قمار زندگی را به کسی باختم که تک دل را با خشت برید !
جریمه اش یک عمر حسرت شد ! باخت زیبایی بود !
یاد گرفتم که به دل, دل نبندم
یاد گرفتم از روی دل حکم نکنم
دل را باید بر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند...!
بـﮧ حســــاب ضعـفــــ و بے ڪسے ام نگذاریـב !
دلـــــــم بـه چیـــزهـایے پـای بنـد است . . .
کـه شمـا وفـــایتـان قــــב نــــمیـבهـב . . .
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
دیـگـــر نه اشـکـــهایــم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
در هــیاهــوی زنــدگــی دریــافـتم چــه دویــدن هـــایی کـــه فــــقط پــاهـایـم را از مـــن گـــرفــت
در حــالــی کــه گـــویـی ایـــــستاده بـــــــــودم …
و چــــه غــصه هــایــی کــه فــــقط بــاعث ســفیدی مـــوهـایـم شـــد
در حــالــی کــه قــصه ای کـــودکانه بــیش نـــــبود …
دریــافـتم کــسی هـــست کــه اگــر بــــخواهــــد مـی شـــود و اگــر نـــه نـــمی شــــود …
کـــاش نــه مــــیدویـــدم و نــه غــصه مــــی خــــوردم …
فــــقط او را مــــیخــوانــدم…
فــــقط خــــــــدا !
دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...